..

از هر دری سخنی

پسر نازم باز من اومدم با کلی تاخیر از روزهای قشنگ با تو بودن بگم. امروز شما دقیقا 2 ماه و 14 روز سن داری.ماشالله ماشالله انقدر ناز و خواستنی شدی که هرکی تو رو میبینه عاشقت میشه.یه صداهای نازی از خودت در میاری که نگوووووو .... دل همه آب میشه. پسر گلم روزهایی که با تو میگذره اونقدر زیباست که هیچی نمیتونه این خوشی رو از من بگیره. چند روز قبل من و تو با مامان جون و باباجون رفتیم عروسی شهر آذرشهر.خیلی نگران بودم که اذیت میشی و بیتابی میکنی. ولی تموم نگرانی هام بیهوده بود.چون از وقتی وارد تالار شدیم انقدر پسر خوبی بودی که همه تعجب...
24 اسفند 1391

عکسای صدرا جونی

خاله هیلا ازمون عکس خواسته بود.خاله جون ماشالله انقدر که صدرا شیطونه حتی وقت نمیکنم عکس بزارم تو وبلاگش.جوجه کوچولو انقدر ورروجکه که حدنداره.   ناز پسرم چندروز پیش حدود ساعت 12 شب بود که شروع کردی به گریه و بی تابی.هرکار کردم نتونستم آرومت کنم.بابایی که دید نا ندارم حتی از جام بلند بشم گفت صدرا رو بده کمی نگه دارم شایدآروم شد. منم که ااااااصصصصلا فکر نمیکردم بتونه آرومت بکنه دادمت بغل بابایی. 10 دقیقه نگذشته بود که دیدم بابات آروم صدام میکنه و تو رو نشونم میده که بغلش بودی.بلند شدم تا از نزدیک نگات کنم دیدم به به ... آقا پسر ما که بغل من گریه میکرد بغل بابایی خوابش برده و بابایی داره عشق میکنه با این وضعیت. ...
19 اسفند 1391

پسر من خیلی قوی بود و من نمیدونستم ... :)

صدرا جونم الهی من فدات بشم که اینقدر نازی. روز 5شنبه شما گل پسر,2 ماهگیتو تموم کردی و وارد ماه سوم زندگیت شدی. 5 شنبه شب قرار بود عمو فرداد و عمو داوود با خاله فاطمه و خاله نگین بیان خونه ما و چون از ظهر خونه مامان جون بودی همونجا موندی تا من راحت به مهمونام برسم و خاله آرزو ساعت 10-10:30 که میرفت خونشون تو رو آورد خونه پیش ما. از وقتی اومدی یکسره بغل مهمونامون بودی تا خسته شدی و خوابت برد. اصصصصصصصصصصصصصلا هم اذیتم نکردی. روز جمعه هم ناهار رفتیم خونه عزیز و عمه زهرا رو که نی نی تو شکمش داره رو دیدیم اونجا. بعد ا...
13 اسفند 1391

باز من اومدم

صدرای خوشگل من یه مدتی وقت نکردم بیام وبلاگتو بروز کنم.آخه ماشالله خیلی شلوغ شدی و فقط دوست داری بغلم باشی. پسرم خلاصه ای از کارهات تو این دوره رو مینویسم برات: تو الان 57 روزه هستی.وقتی باهات حرف می زنیم از خودت صداهای خنده دار در میاری یا میخندی. من عاشق اون لحظه هایی هستم که تو صورتمون نگاه میکنی و غیییییییییییییغ میکنی. خوابت خیلی سبکه و زود بیدار میشی و بعد از بیدار شدن از خواب 15 دقیقه ای,نیم ساعت کش و قوس میای. صدای تکون دادن شیشه شیرت رو میشناسی و با دقت نگاه میکنی که یعنی منتظرم شیرمو بدید. از کریر خوشت نمیاد و زود گریه میکنی تو کریر. تا یه ذرزه پوشکت ک...
9 اسفند 1391

پسرم اوف شده

صدرا جونم ... پاره تنم ... نور چشمای من... از وقتی بدنیا اومدی خیلی بی تابی میکردی.شبها که میشد بدتر میشدی.فقط داد میزدی و گریه میکردی. میدونستم که کولیک داری و به همین دلیل زیاد پیگیر نمیشدم که چرا خوب نمیشی تا اینکه 2-3 روز اخیر در حدی گریه کردی که مامان جون با اون صبرش از دستت عاصی شد و شبانه بردیمت دکتر. آقای دکتر گفت مشکل اصلی تو کولیک ولی بهتره آزمایش و سونوگرافی ببریمت. فردای اون روز بردیمت پیش پزشک خودت بهش گفتم که هیچکدوم از داروهای دل درد خوبت نمیکنه.(گریپ میکسچر ایرانی ,خارجی,کولیک پد ,کولیک از,شربت دی سیکلومین و عرق نعناع...) که هیچکدوم تو رو خوب نکرد. خانم دکتر هم گفت به داشتن فتق مشکوک...
30 بهمن 1391

صدرا و بابایی

          پسرم بابایی خیلی دوست داره اینجوری بغلت کنه.تا تو رو میگیره بغلش این پوزیشن رو تنظیم میکنه و زودی میره جلو آینه و قربون صدقه تو میره که اینجوری بغلش هستی. گاهی اوقات هم خیلی خنده داره محبتش به تو... قربون صدقه ات میره و یهو کم میاره و میکوبه تو سینه خودش که واااای من چقدر صدرا رو دوست دارم. البته بماند که یه بارم به عنوان تشکر از بابت به دنیا آوردن تو یه سیلی خوردم و در مقابل تعجبم بابایی جواب داد آخه چیکار کنم؟خونم به جوش اومد یه لحظه.منم اینجوری خودمو خالی کردم. (مامانی خواهشا شما در آینده وقتی محبتت زیادی گل کرد نزنی تو صورت خانومت ها.... مخصوصا مثل بابایی ...
28 بهمن 1391

پسر 47 روزه من

فندق مامان... امروز جمعه 91/11/27 و 47 روز از بدنیا اومدنت میگذره.تو این 47 روز من معنای واقعی مادر بودن رو خوب فهمیدم. مادر که میشی دنیا به چشمت قشنگتره.مادر بودن یعنی عاشق بودن. نه عشقی که به همسرت و شریک زندگیت داری....نه ..... عشق مادر به فرزندش یه چیزی سوای ایناست. من اونقدر عاشقتم که نمیتونم برات توصیف کنم. فقط میتونم از خدا بخوام که هیچوقت تو و بابایی رو از من نگیره.من با وجود شما دو نفر زنده ام. پسر نازم,امروز یک هفته میشه که اومدیم خونه خودمون.البته الان که دارم برات مینویسم خونه مامان جون اینا هستیم.چون دیشب بابایی عروسی داشت و ما هم اومدیم اینجا تا خونه تنها نباشیم. قبل از...
27 بهمن 1391

صدرا جونم پسر دایی میشه:)

صدرای گلم. بدون مقدمه میرم سراغ خبر خوش. عمه زهرا تو شکمش نی نی داره. خدا جونم بالاخره بعد 13-14 سال به عمه زهرا و عمو مجتبی نی نی داد. اینم بگم که مامانی به احتمال زیاد نی نی ها دوقلو باشند.چون خانم دکتر با کمک خدا 2 تا نی نی گذاشته تو شکم عمه زهرا.که انشالله هر 2 تا نی نی میمونن. خیلی خوشحال شدم. خدایا شکرت.لعنت به کسی که تو رو نشناسه. خدا جون نی نی های عمه زهرا رو سالم بده بغلشون تا این حسرت چندین و چند ساله تموم بشه. انشالله الهی آمین ...
25 بهمن 1391

پسرم چهل روزه شد

پسر نازم امروز یعنی جمعه 20/11/91 پسر نازم 40 روزه شدی.یعنی 40 روز از اومدنت به زندگی ما میگذره.از شروع خوشبختی دوباره من و بابا وحید. پسر نازم انشالله عمرت همیشه جاودان باشه و هزاران هزار 40 روز سپری کنی. امروز مامان جون بردت حموم و غسل 40 روزگیت رو ریخت و از خدا خواست تموم بیتابی و گریه های شبانه ات تو 40 روزه گذشته بمونه و نی نی آرومی بشی.(انشالله)   جوجوی من میخوام از بلایی که پنجشنبه شب سر من و بابایی آوردی بگم. دیروز من و بابایی خیر سرمون خواستیم شام بریم بیرون و البته تو رو هم ببریم و بعد بریم خونه عمه زهرا واسه شب نشینی. اول با مامان جون رفتیم دیدن آ...
21 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به .. می باشد