..

پسر 47 روزه من

1391/11/27 13:05
نویسنده : مهسا عیب پوش
189 بازدید
اشتراک گذاری

فندق مامان...

امروز جمعه 91/11/27 و 47 روز از بدنیا اومدنت میگذره.تو این 47 روز من معنای واقعی مادر بودن

رو خوب فهمیدم.

مادر که میشی دنیا به چشمت قشنگتره.مادر بودن یعنی عاشق بودن.نه عشقی که به همسرت و شریک زندگیت داری....نه ..... عشق مادر به فرزندش یه چیزی سوای ایناست.

من اونقدر عاشقتم که نمیتونم برات توصیف کنم.

فقط میتونم از خدا بخوام که هیچوقت تو و بابایی رو از من نگیره.من با وجود شما دو نفر زنده ام.

پسر نازم,امروز یک هفته میشه که اومدیم خونه خودمون.البته الان که دارم برات مینویسم خونه مامان جون اینا هستیم.چون دیشب بابایی عروسی داشت و ما هم اومدیم اینجا تا خونه تنها نباشیم. قبل از به دنیا اومدن تو فسقلی وقتی بابایی عروسی داشت من تنها میموندم خونه ولی الان دیگه با وجود تو میترسم خدایی نکرده چیزی بشه و من تنهایی نتونم از پسش بر بیام.

تو چند روزی که خونه خودمون بودیم.انصافا پسر خوبی بودی. ازت چنین انتظاری نداشتم.آفرین پسر نازم.

ولی خوب پریروز و دیروز عوضشو در آوردی.چون یه کوچولو سرما خورده بودی و عطسه و سرفه داشتی. بیتابی میکردی و تو تختت نمیموندی و بغلم میومدی و یکسره نق میزدی.

دیشب که اومدیم خونه مامان جون اینا من ساعت 10:30 شب از فرط خستگس به رحمت ایزدی پیوستم(رو مبل خوابم برد) و مامان جون هم که دیده بود خیلی خسته ام بیدارم نکرده بود و روم لحاف انداخته بود تا راحت بخوابم.

خودش هم پیش شما خوابیده بود تا من بیدار نشم و خودش به تو برسه.من ساعت 10:30 خوابیدم و ساعت 5 صبح بیدار شدم تازه فهمیدم که تو ناقلا نزاشتی مامان جون حتی یک ربع بخوابه.

با اینحال مامان جون که دید من بیدار شدم گفت:تو برو بخواب.من نگه میدارم صدرا رو.

منم که پررو .... رفتم خوابیدم و مامان جون طفلنکی موند با تو فسقلی که فقط گریه میکردی و

نمیخوابیدی.

آخر سر ساعت 8:30 دقیقه بود که مامان جون بیدارم کرد و گفت:مهسا یه کم به صدرا برس دیگه.من واقعا خسته شدم.

منم که دیده بودم دیشب تو چه وضعی بودی تو مامان جون حق داشت.زودی بلند شدم و اومدم سراغ تو.

تا مامان جون که حتی 1 ساعت هم نخوابیده بود و از شدت بی خوابی داشت میلرزید کمی استراحت کنه.

الانم که شما شیر خوردی و رو پام لالا کردی و من دارم برات مینویسم, طفلی مامان جون غش کرده رو

مبل.

مامان جون صدرا و مامانش تو رو خیلی دوست  دارن. مرسی که زحمت ما رو میکشی.بووووس

 

ب.ن:صدرا جونم دیروز یعنی 26 بهمن ماه روز ولنتاین بود.روزی که ........ (بزرگ بشی خودت

میفهمی).که البته ولنتاین من و بابایی خراب شد.

از چند روز قبل قرار بود بریم خونه عمو فرداد (دوست خانوادگیمون) که کلی مهمون داشتن واسه ولنتاین و اونجا ولنتاین بازی را بندازیم.ولی چون بابایی عمو فرداد اوف شده بود و حالش اصلا خوب نبود اون برنامه کنسل شد.

منم که چون میدونستم احتمال داره واسه خاطر بابای عمو فرداد مهمونی کنسل بشه.تصمیم گرفته بودم در اینصورت واسه بابایی سورپرایز کنم و از بیرون شام بگیرم و خونه رو گل بارون و شمع بارون کنم تا بابایی کلی ذوق کنه.که بابایی یهو گفت که براش یه عروسی دقیقه نود افتاده.اگه بره ناراحت میشم؟

من که انقدر دختر خوبی هستم اصلا ناراحت نشدم و اصلا هم اخم نکردم و قهر هم نکردم.انقدر که من

خوبم....

اونم تا دید من اینقدر خوبم زنگ زد به عمو بهزاد و قرار عروسی گذاشت و رفتن عروسی....

آی صاحب مجلس های عزیز,لطفا یکباره تصمیم بگیرین که میخواین تو مراسماتون از سیستم صوتی استفاده کنین یا دی جی و یا ارکستر,بعدا ولنتاین مردم خراب میشه با تصمیمای لحظه ای شما عزیزان.

مامانی من فکر کنم تنها خواننده ای که اینهمه شانس داره و همچین عروسی های اورژانسی براش میفته بابا وحیده.

انصافا هم خوش شانس بابا وحید.

آقا منو جو گرفت ..... بابا وحید ..... من عاشقتم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

انسیه
27 بهمن 91 17:02
مهسا جون هرچی بگذره بیش ترعاشقش میشیچراعکس نذاشتیچه خواب سنگینی داری عزیزم


عزیزم مال من دیگه از خواب گذشته بود.مرده بودم.
مامی ندا(پسرهایی از جنس عشق )
28 بهمن 91 3:06
جونم جیگرهههههههههههههههه این عسلی رو برم من مهسا خداییش روزی 100 بار از مامانت تشکر کن نمیدونی چ نعمتی داریییییییی خدا زنده نگهش داره براتون
این پسملی رو هم از طرف من بچلونش حسابی بوسسسسسسسسس عزیزم


قربون دل قشنگت بشم من.به نازی و شیرینی گل پسرای تو که نمیرسه عشقم

همه مامانا نعمت هستن. (حتی ما)ههههههههه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به .. می باشد