..

باز با تاخیر

1393/1/16 2:08
نویسنده : مهسا عیب پوش
782 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دل مامان

باز من با کلی تاخیر اومدم تا وبلاگت رو بنویسم.

تو این مدتی که نبودم کلی اتفاق جدید افتاده که همگی تو غیبتم تاثیر

اساسی داشت.

تو این مدت شما بیماری ویروسی شدیدی گرفتی.طوریکه واقعا خدا

بهت رحم کرد.یه شب که خوابیده بودی یهو دیدم با صدای قاروقور

شدید پوشکت رو کثیف کردی.خیلی تعجب کردم چون اصلا سابقه

نداشت تو خواب این کارو بکنی.

وقتی بیدارت کردم و آروم بغلم گرفتم تا ببرمت دستشویی,دیدم بدجور

تب داری.طوریکه دستم داغ بودنو حس کرد.

بدنتو شستم و تبت رو اندازه گرفتم.نزدیکای 40 بود.واقعا هول کردمو

بابایی رو بیدار کردم.جالب اینجاست من که اینهمه ادعای مادر بودن رودارم.اون لحظه واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم.

با قطره استامینوفن و پاشویه تا صبح بیدار بودم و تبت رو کنترل

میکردم. 

صبح ساعت 8 بود که دیدم دیگه قطره استامینوفن اثری نداره

و تبت از 38-39 پایین نمیاد که هیچ,به اسهال و تبت استفراغ هم

اضافی شد.

زودی آماده شدیمو بردمت درمانگاه تخصصی کودک شمس.دکتر

معاینه ات کرد و کلی دارو داد و کلی هم واسم باید و نبایدهای خوراکی

شمرد و گفت اگه تا 2 روز بهتر نشدی باید سرم بزنیم بهت.

با کلی ناراحتی رفتیم خونه مامان جونینا تا به نگهداریت کمکم

کنن.قیافت که به ذهنم میاد دلم میگیره.خیلی مظلوم و آروم شده

بودی.چشمات دیگه برق شیطنت نمیزد و خمار شده بود.

این دوره بیماری شما شروع شد و تا 10 روز ادامه داشت.حتی دکتر

گفت بستری بشی ولی وقتی بغل بابایی داشتن دستت رو فشار

میدادن تا ببینن واسه آنژیوکت رگ داری یا نه بابایی یهو عصبانی شد و

گفت لازم نکرده بستری کنین.واسه یه پیدا کردن رگ اینجور اذیت

میکنین.چه برسه به بستری و سرم زدن.

خلاصه آزمایش ادرار و مدفوع و کیسه کیسه دارو و .... اثری نکرد و

شما 10 روز با اسهال و تب دست و پنجه نرم کردی و لاغر هم شدی

که طبق معمول همیشه زحمت نگه داریت با مامان جون و بابا جون

بود.

با اینکه مامان جون بلافاصله بعد از کار خرابی پوشکت رو عوض میکرد

ولی مدفوعت به حدی اسیدی بود که باسنت رو سوزونده بود.طوریکه

زخم شده بود و پوست بدنتو برداشته بود.طفلی مامان جون کم اذیت

میشد....حالا باید به زخمهای باسنت هم میرسید.

وقتی من شرکت بودم و شما و مامان جون و باباجون رفته بودین

دکتر,به حدی واسه خاطر آمپول ها اذیت شده بودی که باباجون از گریه

شما گریه کرده بود.

الان که به اون روزا فکر میکنم میگم خداروشکر که گذشت.

شما که خوب شدی من مریض شدم.درد عصب سیاتیکی بعد از به

دنیا اومدن شما به وجود آمده بود باز شروع شد.اونقدری که از درد

گریه مبکردم.نه میتونم خم بشم نه میتونم تکون بخورم و نه میتونم

شما رو بغل کنم و این بار طفلی بابایی تو فشار میفته.چون باید جور

منو بکشه.

عزیزم امسال ما به خاطر عروسی های بابایی مسافرت نرفتیم.ولی

مامان جون و باباجون و خاله ها رفته بودن و ما تنها مودیم تو ارومیه.

شب عید من و بابایی و شما و دایی همگی خونه ما بودیم که بعد از

سال تحویل و صرف شام,دایی رفت خونشون.

روزهای خسته کننده ای بود تعطیلات عید امسال ولی به هر حال

گذشت.

میخواستم روز 2 فروردین که تولد بابایی بود واسش تولد بگیرم که بعدا

منصرف شدم.چون هم جایی خوب پیدا نکردم به تعداد مهمونامون و

هم مامان جونینا نبودن و میخواستم اونا هم باشن.در عوض همگی

همراه عمه زهرااینا و عزیز و عموفرهاد و خاله اقدس رفتیم غذاخوری.

(از پشت همین تریبون اعلام میکنم که بابایی تاکید کرده بود که واسش

کادو نخرم وگرنه شدیدا ناراحت میشه و چون منم حرف گوش کن

هستم نخریدم)

خلاصه روزهای ما داره با شیطنت های شما گل پسر میگذره.

شما روز به روز شیرین تر میشی و منو بابایی رو بیشتر عاشق خودت

میکنی.

البته ازت یه گلایه کوچولو هم دارم پسرم... 2.3 هفته ای میشه که

شبا زودتر از ساعت 3-4 نمیخوابی و این وضعیت من و بابایی رو کلافه

کرده چون ماشالله انقدر انرژی داری که ما دیگه کم میاریم پیشت

از شیطنت هات میخوام بگم نازم:

یه روز با هم خوابیده بودیم و بابایی هم خونه نبود.من که بیدار شدم

دیدم رو تخت نشستی و داری با گوشیم بازی میکنی. یه لحظه که

دیدی من بیدار شدم چون میدونستی که گوشی رو ازت میگیرم آروم

گوشی رو انداختی کنار تخت رو زمین و دستاتو باز کردی و با یه لحن

خاصی گفتی: رفـــــت....

وای اون لحظه میخواستم محکم گازت بگیرم.جوجه کوچولو میخواد سر

منو شیره بماله.

یه بار من تو اتاق داشتم کتاب میخوندم و شما تو هال پیش بابایی

داشتی بازی میکردی که دیدم پوشک به دست اومدی پیشم.پوشکو

دادی دستم و گفتی : عـــوض...

الهی من فدات بشم.این کلمه عوض رو خیلی وقته میشناسی و

میگی.ووقتی شلوارتو در میارم و میگم برو عوض تا منم بیام.بدو بدو

میری جلو دستشویی.

خیلی خواب میبینی و تحت تاثیر خوابت میخندی , گریه میکنی و یا

حرف میزنی.

وقتی پیش باران هستیم میدونی که پستونک ماله باران جونه و زود

میزاری تو دهان باران.هرچند که به زور میزاری و طفلی بچه رو اذیت

میکنی.وای وای نگو... یه بار هم همچین نیشگونی گرفتی باران رو که

به گریه انداختیش. پسر شیطوووون...

دوست داری کلماتی که ما میگیم رو تکرار کنی.البته گاهی اوقات

کلمات رو سختتر میکنی و یه کلمه بی ربط میگی.

فعلا کلماتت در این حده:

حراب : خراب

مامانی , بابایی , رفت , جیز , مال منه , عمه , ریخت , لالا

باباجی : باباجون

بیبی : ببین و بینی

پیبی : پیشی

شللا :صدرا

بابانه :باران

آبه یا آپ : آب

هیر یا عیر :شیر

بابایه یا مامانه: منظورت ماله مامانه و یا ماله باباست.

امروز وقتی لباسای بابا رو آماده میکردم اومدی پیشم و شلوار و تیشر

بابایی رو ازم گرفتی و هی تکرار کردی که : بابایه... بابایه....  وقتی

بابایی اومد تو اتاق لباسا رو ازم گرفتی و کشون کشون بردی دادی به

بابایی.

بینی و لب رو نشون میدی رو صورت.خواستم چشم رو هم یادت بدم

که دیدم احتمال داره کور بشم و بیخیال شدم.چون همچین انگشت

میکنی تو چشمم که مثلا بگی چشم.

میگم هاپو چی میگه؟ میگی هاااااا

یه ترانه کودکانه هست به اسم بچه خرگوش که خیلی دوست داری و

روزی 10-20 بار گوش میکنی و با زبون بچه گونه براش ملودی میزاری و باهاش میخونی. یه جاش هست که میگه: موشه دوید تو

سوراخ... خرگوشه گفت آخ

تا به این کلمه آخ میرسه زود میگی آخ

وقتی میگم بریم دردر ؟ زود به پاهات و لباسات نگاه میکنی و لباساتو

در حالت در آوردن میکشی که یهنی عوض کنم لباساتو تا بریم بیرون.

از وقتی که راه میرفتی بیرون کفش نمی پوشیدی.یه جورایی

نمیتونستی با کفش قدم بزاری و واست غیر عادی بود و زود کفشارو

در میاوردی. وقتی کفشای عیدت رو خریدیم من و بابایی انقدر از

کفشات خوشمون اومد که خواستیم کفشا پات بمونه.وقتی از مغازه

اومدیم بیرون بابایی کمکت کرد که با کفشات راه بری ولی باز پاهاتو کج

و کوله میزاشتی زمین و نمیتونستی راه بری و مجبورا باز رفتی بغل

بابایی.وقتی من داشتم خرید میکردم شما با بابایی تو پاساژ

می چرخیدی که یهو دیدم با قدمهای آروم داری میای تو مغازه و یواش

یواش راه رفتنت درست میشه.البته اینم بگم که واقعا آتیش سوزوندی

تو پاساژ.راه رفتن با کفشهات واست لذت بخش بود و شما هی

میرفتی تو مغازه ها و طفلی بابایی افتاده بود دنبالت.

خلاصه با این کفشهای تازه و کلا تیپی که واسه عید امسال داشتی

عین یه مرد شده بودی و همه قربون صدقه ات میرفتن.

روز سیزده بدر هم همراه مامان جونینا و خاله رویا و خاله مهین رفتیم

بیرون.شما طبق معمول کلی شیطنت کردی و حسابی خوش

گذروندی.

یادش بخیر.... سیزده بدر پارسال شما 3 ماهه بودی.من و بابایی با

عمو فردادینا رفته بودیم مهمونی و شما با مامان جونینا رفته بودی

بیرون.چون کوچولو بودی تو کریر بودی و مامان جون صورتت رو

پوشونده بود تا سرما نخوری.طوریکه کلا دیده نمیشدی تو کریر. ولی

امسال واسه خودت مردی شدی.

چقدر زود زمان میگذره... پارسال آبا زنده بود ولی امسال نیست.

پارسال تو نی نی بودی و امسال مرد کوچک من. پارسال باران کوچولو

نبود و امسال بغل عمه زهراست.

الهی شکرت بخاطر همه داده و نداده هات.

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به .. می باشد