..

پسر منی تو ...

عسل من ... فندقم ... ناز نازم ... الهی مامان فدات بشه... صدرا جونم .... جان .... همین الان یه تکون کوچولو خوردی واسه مامان. پسرم , دیشب مامان شهناز , بابابزرگ , عمه زهرا و عمو مجتبی اومدن خونه ما. مامان شهناز با خودش هم ناهار و هم شام آوردن. وقت شام مامان جون و بابا جون هم اومدن. مامان جون برامون یه کیک شکلاتی خوشمزه خریده بود که شیرینی ماشینمون بود. آخه یادم رفت بگم بابابی یه ماشین خوگشل خریده برای من و تو. انشالله به دنیا که اومدی میبرمت پارک و گردش. بابایی رو هم نمیبریم.ههههههههههههههه راستی صدرا جونم امروز 91/10/3 هستش که یعنی 16 روز مونده به اومدن تو. ...
23 دی 1391

مهمون بازی

پسرم امروز خونه مامان جون و بابا جون مهمون بازیه. شام همه اینجا هستند. خاله آرزواینا و خاله آزاده اینا و ما. همه اینجاییم. البته من و بابا وحید از ظهر اینجا تلپ شدیم. الان دارم از خونه مامان جون وبلاگت رو آپدیت میکنم. پسمل نازم جات واقعا خالیه.تو مهمونیا...تو خونه... بغلم... من عاشقانه دوست دارم و برای بدنیا اومدنت لحظه شماری میکنم. انشالله روز دیگه میای بغلم.   بوووووووووووووووووووووس پسرم ...
23 دی 1391

مامانی اوف شده پسرم

پسر نازم.صدرای مامان. فندق کوچولوی من چند روزه دندونم درد میکنه عزیزم. چون تو رو تو شکمم دارم نمیتوم دارو بخورم. فقط تحمل میکنم و سعی میکنم صدام در نیاد. بابایی خیلی ناراحت میشه وقتی میبینه درد میکشم و حتی دعوام میکنه که با وجود درد دندونم چرا شیرینی میخورم تا بدتر بشه دندونم. بالاخره امروز رفتم پیش دندانپزشک تا ببینه چیکار میتونه بکنه برای درد دندونم. آقای دکتر دندونمو معاینه کرد و گفت چون نی نی تو شکمت داری نمیتونی عکس بندازی و فقط دارو گذاشت تو دندونم. وااااای... خیلی تلخ بود داروی دندونم.الانم که الانه درد میکنه دندونم. پسرم ببخشید که وبلاگتو دیر به دیر آپ میکنم. چون درد دندونم حوصله و ان...
23 دی 1391

هفته اول زندگی صدرا مامان

صدرای من... دنیای من... شور و شوق زندگی من... امروز 6 روزه که بدنیا اومدی. چند روز قبل دایی محسن اومد تا ناخن هاتو کوتاه کنه و اولین پول تو جیبی تو ازش بگیری. طفلی دایی میترسید.میگفت انگشتای صدرا کوچولوست چند روزه که میخوام وبلاگت رو بروز کنم ولی شیطونیهای تو نمیذاشت که طرف   لپ تاپ بیام. نمیدونم چطور احساساتم رو بیان کنم. ولی اینو بدون که هم من و هم بابا بهترین دوران زندگیمونو میگذرونیم. زندگی ما با تو بود که کامل و شرین تر شد. گاهی اوقات چشمامو میبندم و فکر میکنم که اگر تو نبودی چی؟ یه بار از بابایی پرسیدم که اگر از خواب بیدار میشدی و می دیدی که همه اینا خواب بوده و اصلا صدر...
23 دی 1391

ای وااااای....

ای خدا.... پسرم از دیروز تو دستگاه هستی و من از دور نگاهت میکنم و غصه میخورم. حتی نمیتونم بغلت کنم و بهت شیر بدم. چون باید زودتر بری تو دستگاهت. از خدا میخوام فردا که میری پیش دکترت, آقای دکتر بهمون خبرای خوب خوب بده و بگه که به دستگاه نیاز نداری دیگه. بابایی که از من ناراحت تره. هی میاد بالا سرت نگات میکنه و وقتی گریه میکنی دلش پر میزنه و مشخصه که خیلی ناراحته. مامانی این عکسو تو دستگاه ازت انداختم. ببین هزار ماشالله چقدر ناز نازی هستی....     ...
23 دی 1391

زردی پسرم درست شد.هوراااااا....

هورا... پسرم امروز رفت دکتر و آقای دکتر بهمون گفت که دیگه لازم نیست تو دستگاه باشه و زردیش رفع شده. انقدر ذوق کردم از این خبر که باورم نمیشد دیگه تو دستگاه نمیمونی و میتونم بغلت کنم. پسر گلم اصلا رنگ و روت عوض شده و سفید برفی شدی.مااااااااااااااشااااااااااااالله به پسر گلم. ...
23 دی 1391

صدرا جون اومده مهمونی

پسر گلم دیروز من و تو اومدیم خونه مامان جون تا یه مدت هم اینجا بمونیم و من مامان بودن رو یاد بگیرم. البته بابایی رو هم با خودمون کشوندیم اینجا. 3 روز قبل برات جشن سیسمونی گرفته بودیم و همه اومده بودن دیدن تو. خونه شلوغ بود و پر از مهمون. ولی تو پسر شیطون من همچین بیخیال مهمونا بودی که تا وقتی مهمونا برن,لای اون شلوغی خوابیده بودی. هرکی سرک میکشید تو تخت پارکت تا شاید چشمای نازتو باز کنی ناکام برمیگشت. نمیدونم تو اون سروصدا چه جوری خوابت برده بود؟؟؟!!! راستی عزیزم نافت افتاده بود چند روز قبل که داده بودم به بابایی تا بندازدش تو حیاط دانشگاه. اونم دستش درد نکنه که چند روز تو ماشین نگهش داشت و ب...
23 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به .. می باشد