..

عزیزم مامانی و بابایی اوف شدن

پسر نازم دیروز من و بابایی کلی کار کردیم و خسته شدیم کوچه ما که شکر خدا انقدر ساختمان سازی میکنن شده عین کوچه های دهات که گل و خاک هستند.ما هم مجبوریم ته کوچه از ماشین پیاده بشیم و پیاده بیایم خونه.اونجا هم بین 2 تا جدول گوده و همیشه احتمال هست که با کله بیافتیم زمین. دیروز بابایی رفت کارگر بیاره اونجا رو پر کنن از خاک و ماسه تا راحتتر بریم بیایم.ولی چون جمعه بود کارگر پیدا نکرده بود و مجبورا خودش بیل و فرغون کارگرا رو برداشت تا خودش انجام بده.به قول بابا جون,بابایی دیروز تو استخدام اداره راه بود. از طرفی هم نگو فرغون پنچره و بابایی مجبورا فرغون پر از خاک رو میکشیده که خیلی هم اذیت شده و کمر درد گرفته ...
23 دی 1391

اتاق صدرای مامان آماده شد

پسر گلم سلام.خوبی عسلم؟   صدرای من بالاخره اتاقت آماده شد. دیروز خاله آزاده با پسرخاله آیاز و خاله آرزو با پسر خاله مهیار و پسرخاله ماهان اومدن اینجا تا اتاقت رو برای اومدنت آماده کنن.مامان جون و بابا جون هم که طفلی ها چند روزه علاف ما هستن. همه بسیج شدن و از ساعت 5 شروع کردن تا ساعت 12 شب هم اتاقت تموم شده بود و هم خونه رو تغییر دکوراسیون دادن. دست همه درد نکنه. عزیزه دلم هنوز از اتاقت عکس ننداختم چون بعضی چیزهای ریزه میزه رو نخریدیم هنوز.انشالله وقتی همه خریدات تموم شد عکسای حوگشل میگیرم و میزارم تو وبلاگت. شب که همه رفتن بابایی رفت تو اتاقت و با دقت همه چیزو نگاه ...
23 دی 1391

عکسای اتاق پسرم . . .

                                                        پسرم هنوز وقت نکردیم آینه ات رو بزنیم به دیوار.عزیزم رو دیوار پیش تختت جای پازلهاییه که خاله آزاده درست کرده.هنوز نزدیم. عزیزم فقط موند آدم اهنیت که اونم بخریم و عکسش رو هم میزارم.اون آدم آهنی تو قفسه ات ماله بچگی بابایی بود که من به عنوان...
23 دی 1391

چرا تموم نمیشه؟

پسرم چرا این روزای آخر تموم نمیشه؟دلم گرفت آخه.... دوست دارم زودتر بیای بغلم. دوست دارم پیشم باشی.خسته شدم از منتظر بودن.خیلی سخته. 26 آذر تولد منه.ایکاش اون روز پیشم بودی.حیف... مخصوصا انتظار این روزای اخر دیوونه میکنه منو. پسرم واسه روزایی که پیشمون هستی کلی برنامه چیدم. یه نمونه از برنامه هایی که من و بابایی داریم برات این مکالمه بود که امشب داشتیم: من:امسال عید نمیتونیم بریم مسافرت چون صدرا 2-3 ماهه میشه. بابایی:نه دیگه.نمیشه رفت. من:خوب شهرای نزدیک چی؟مهاباد یا پیرانشهر میتونیم بریم که! بابایی:آره اونا رو میشه صبح تا شب رفت و برگشت.منم دلم میخواد مهاباد بر...
23 دی 1391

جمعه من و بابا وحید

پسر گلم. امروز من و بابا سحرخیز شدیم و ساعت 1:15 ظهر از خواب بیدار شدیم. من که موقع بیدار شدن فکر میکردم ساعت هنوز 10 - 10:30 صبحه و فکر ناهار بودم که چی درست کنم.در کمال تعجب دیدم لنگ ظهره.... با عجله بساط ناهارو اماده کردم.البته من برنج رو گذاشتم و بابایی با تعلیمات من خورشت رو آماده کرد. تو هول و ولای غذا پختن بودیم که مامان جون زنگ زد که اگه ناهار نخوردین غذا مونو میاریم اونجا بخوریم.(آخه از خونه ما تا خونه مامان جون و بابا جون 5 دقیقه راهه فقط.) ما هم غذای خودمونو گذاشتیم واسه شام.بابا وحید میگه مامانت میدونه تو تنبلی و ناهار نداری برامون ناهار میاره... باور نکن پسملم.مامانی اصلا تنبل نیست...
23 دی 1391

تولد مامان مهسا

عزیزکم امروز تولدم بود.1367/9/26 خیلی دوست داشتم پیشم بودی. با بابایی شام رفتیم بیرون.  جات وااااااااقعا خالی بود. دوست داشتم پیشم بودی تا تولدم شیرین تر و لذتبخش تر بشه. آخه میدونی عسلم... من خیلی عجولم و صبر کردن برای به دنیا اومدنت خیلی سخته برام. سه شنبه میریم دکتر و اگه خدا بخواد وقت دقیق زایمان رو میگه بهمون.ولی اونجور که مامان جون حساب کرد 13 روز دیگه بغل منی انشالله. عزیزم از همین جا از بابایی,مامان جون و بابا جون(مامان و بابای من),خاله آزاده,خاله آرزو,عزیز و بابا بزرگ(بابا و مامان بابایی) و عمه زهرا بابت کادوی تولدم تشکر میکنم. دست همگی درد نکنه. صدرای مامان...
23 دی 1391

وااااااا..........

پسر گلم نمیدونم چرا آهنگ بابایی که گذاشته بودم تو وبلاگت پخش میشد حذف شده..... فکر کنم ایراد از نی نی وبلاگ باشه. پیگیر میشم و بازم میزارمش فندقم. ...
23 دی 1391

بالاخره فهمیدیم کی میای

عسلم خوبی؟ خوش میگذره؟ دیگه یواش یواش چمدونتو جمع کن که وقت اومدنت داره نزدیک میشه. امروز با مامان جون رفتیم دکتر و خانم دکتر برگه بستری داد بهم . برای تاریخ 1391/10/19 هوراااا پسرم داره میاد هرچند که 9 روز از تاریخی که ما فکر میکردیم دیرتر شد ولی بازم اشکالی نداره . من صبر میکنم. انشالله 18 دی میرم پرونده باز میکنم تو بیمارستان و 19 دی ساعت 8 صبح عمل میشم. عزیزم امروز سونوگرافی هم رفتیم . ماشالله شدی 3 کیلو و 171 گرم . تپلی شدیا..... البته مامان جون و خانم دکتر که میگن کمه. مامان جون میگه 3 کیلو نیم به بالا قبوله. خانم دکتر هم میگه زحمت کشیدی کردی 3 کیلو و 171 گرم...
23 دی 1391

شب یلدا بدون تو اصلا خوش نمیگذره

پسر نازم امشب شب یلداست.شبی که همه ما ایرانی ها جشن میگیریم و شادی میکنیم. عزیزم فرق امشب با شبای دیگه اینه که طولانی ترین شب ساله. ( دقیقه) امشب تو پیشمون نیستی . ولی انشالله سالهای دیگه تو هم با ما شب یلدا رو جشن میگیری. من و بابایی امسال قراره با مامان جون و بابا جون بریم خونه عمه مهری(عمه من)   و اونجا شب یلدامونو جشن بگیریم. مامان جون حلوای هویج و کیک اسفناج درست کرده تا با خودمون ببریم خونه عمه مهری. پسرم اینم هندونه شب یلدامون  تو خودت نیستی ولی قول میدم عکسامون رو بزارم تو وبلاگت. صدرای من روزهای بدون تو میگذره ولی به سختی. طوریکه دوست دارم...
23 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به .. می باشد