چرا تموم نمیشه؟
پسرم چرا این روزای آخر تموم نمیشه؟دلم گرفت آخه....
دوست دارم زودتر بیای بغلم.
دوست دارم پیشم باشی.خسته شدم از منتظر بودن.خیلی سخته. 26 آذر تولد منه.ایکاش اون روز پیشم بودی.حیف...
مخصوصا انتظار این روزای اخر دیوونه میکنه منو.
پسرم واسه روزایی که پیشمون هستی کلی برنامه چیدم.
یه نمونه از برنامه هایی که من و بابایی داریم برات این مکالمه بود که امشب داشتیم:
من:امسال عید نمیتونیم بریم مسافرت چون صدرا 2-3 ماهه میشه.
بابایی:نه دیگه.نمیشه رفت.
من:خوب شهرای نزدیک چی؟مهاباد یا پیرانشهر میتونیم بریم که!
بابایی:آره اونا رو میشه صبح تا شب رفت و برگشت.منم دلم میخواد مهاباد برم اتفاقا.
من:با مامان و بابا ها و خواهرها قزار میزاریم و دسته جمعی میریم.
بابایی:نه.من دسته جمعی زیاد دوست ندارم.
من:آخه من من میترسم نتونم تنهایی با یه بچه 2-3 ماهه برم بیرون از شهر.
بابایی:آره دیگه سخته کمی.
من:آخه میگی دلت میخواد بری مهاباد
بابایی:خوب من میرم.تو میمونی خونه.
من:تنهایی با یه بچه میمونم؟تو میری مهاباد بگردی؟
بابایی:نه..... تنها که نیستی.....مامانینا هستن خوب.....
من:
بابایی:
(بابایی چون میدونه من حساسم داره با من شوخی میکنه که من دیوونه بشم.بابایی بد...)
پسرم زود بیا بغلم تا حق بابایی رو بزاریم کف دستش.من میدونم که تو طرفدار مامانی هستی همیشه.
جیگر پسر گلمو بخورم من.