عزیزم مامانی و بابایی اوف شدن
پسر نازم
دیروز من و بابایی کلی کار کردیم و خسته شدیم
کوچه ما که شکر خدا انقدر ساختمان سازی میکنن شده عین کوچه های دهات که گل و خاک هستند.ما هم مجبوریم ته کوچه از ماشین پیاده بشیم و پیاده بیایم خونه.اونجا هم بین 2 تا جدول گوده و همیشه احتمال هست که با کله بیافتیم زمین.
دیروز بابایی رفت کارگر بیاره اونجا رو پر کنن از خاک و ماسه تا راحتتر بریم بیایم.ولی چون جمعه بود کارگر پیدا نکرده بود و مجبورا خودش بیل و فرغون کارگرا رو برداشت تا خودش انجام بده.به قول بابا جون,بابایی دیروز تو استخدام اداره راه بود.
از طرفی هم نگو فرغون پنچره و بابایی مجبورا فرغون پر از خاک رو میکشیده که خیلی هم اذیت شده و کمر درد گرفته امروز.الهی بمیرم که به فکر منه تا نیفتم تو چاله.(هرچند که میگه به خاطر پسرم کردم نه به خاطر تو)
منم که شکر خدا از درد کمر و لگن دارم می نالم فقط .شبا از درد از جام بلند میشم و تا نیم ساعت فقط وول میخورم تو تختخواب.
الانم که دارم برات مینویسم.بابایی رفته بیرون دنبال کاراش و من پهن شدم زمین.صبح انقدر ناله کردم که بابایی گفت ناهار درست نکن.من میخرم میارم.(آخ جون... تنبلی...)
پسرم خاله آزاده برات 2 تا پازل درست کرده.منتظرم اونا رو هم بیاره بزنیم به دیوارت و بعد هم میمونه فقط چراغ خوابت.که هروقت بخریم عکس میندازم از اتاقت.
صدرا جون.... من عاااااااااااااشقتم. عاشق اینکه تو رو داشته باشم.عاشق اینکه تا صبح نزاری بخوابم . عاشق اینکه اذیتم بکنی.عاشق اینکه وقت نکنم غذامو بخورم چون تو گریه میکنی.عاشق اینکه به خاطر تو وقت نکنم برم بیرون و تفریح کنم. مامانی خل نشده ها پسرم , فقط قلبم که تا الان فقط ماله بابایی بود از عشق تو هم سرریز شده.
وااااااااااااای خدا..... پسرمو بهم بده تا یه عمر فدای 2 تا مرد زندگیم بشم.... الهی آمین ...