جمعه من و بابا وحید
پسر گلم.
امروز من و بابا سحرخیز شدیم و ساعت 1:15 ظهر از خواب بیدار شدیم.
من که موقع بیدار شدن فکر میکردم ساعت هنوز 10 - 10:30 صبحه و فکر ناهار بودم که چی درست کنم.در کمال تعجب دیدم لنگ ظهره....
با عجله بساط ناهارو اماده کردم.البته من برنج رو گذاشتم و بابایی با تعلیمات من خورشت رو آماده کرد.
تو هول و ولای غذا پختن بودیم که مامان جون زنگ زد که اگه ناهار نخوردین غذا مونو میاریم اونجا بخوریم.(آخه از خونه ما تا خونه مامان جون و بابا جون 5 دقیقه راهه فقط.)
ما هم غذای خودمونو گذاشتیم واسه شام.بابا وحید میگه مامانت میدونه تو تنبلی و ناهار نداری برامون ناهار میاره... باور نکن پسملم.مامانی اصلا تنبل نیست.
مامان جون و بابا جون بعد از خوردن ناهار رفتن پرورش ماهی عموی من(عمو یعقوب) و من و بابایی تنها موندیم با یه جمعه دل گیر که حوصله آدمو سر میبره.
بابایی گفت میره فیلم بخره تا ببینیم و حوصلمون سر نره.منم خواستم تا اون بیاد مشغول نی نی سایت باشم تا وقتی بابایی اومد بتونم باهاش فیلم تماشا کنم.
عزیزم بابایی رفت و با کلی فیلم اومد ولی جالب اینجا بود که همه فیلمها ترسناک بودن و مختص خودش و جالبتر هم این بود که نمیدونم چه عجب طرف نه فیلم ایرانی خوب و نه فیلم ترکیه ای خوب و نه سریالی که من خواسته بودم رو داشت.احتمالا طرف فقط فیلم ترسناک میفروخته... میبینی کار خدا رو......
الان بابایی داره سریال پیاده روی مردگان(ترسناک) رو نگاه میکنه و من بدبخت رو کاناپه دراز کشیدم و وبلاگت رو مینویسم و البته که پشتم به تلویزیونه.
تنها چیزی که برام از فیلمای بابایی ماسید یه چیپس و پفکه که بابایی خریده خرم کنه و اونم خودم گفتما.... نه که خودش بخره.....
الانم بابایی شامشو خواست و با زبون بی زبونی فهموند که اگه بیارم شامشو جلوی تلویزیون بخوره خییییییلی خوشحال میشه....
من برم شام بابایی رو بدم عسلم.
صدرا جوووووونم..... من عاااااااااااااااااشقتم.