..

جمعه من و بابا وحید

1391/10/23 23:35
نویسنده : مهسا عیب پوش
511 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم.

امروز من و بابا سحرخیز شدیم و ساعت 1:15 ظهر از خواب بیدار شدیم.

من که موقع بیدار شدن فکر میکردم ساعت هنوز 10 - 10:30 صبحه و فکر ناهار بودم که چی درست کنم.در کمال تعجب دیدم لنگ ظهره....

با عجله بساط ناهارو اماده کردم.البته من برنج رو گذاشتم و بابایی با تعلیمات من خورشت رو آماده کرد.

تو هول و ولای غذا پختن بودیم که مامان جون زنگ زد که اگه ناهار نخوردین غذا مونو میاریم اونجا بخوریم.(آخه از خونه ما تا خونه مامان جون و بابا جون 5 دقیقه راهه فقط.)

ما هم غذای خودمونو گذاشتیم واسه شام.بابا وحید میگه مامانت میدونه تو تنبلی و ناهار نداری برامون ناهار میاره... باور نکن پسملم.مامانی اصلا تنبل نیست.

مامان جون و بابا جون بعد از خوردن ناهار رفتن پرورش ماهی عموی من(عمو یعقوب) و من و بابایی تنها موندیم با یه جمعه دل گیر که حوصله آدمو سر میبره.

بابایی گفت میره فیلم بخره تا ببینیم و حوصلمون سر نره.منم خواستم تا اون بیاد مشغول نی نی سایت باشم تا وقتی بابایی اومد بتونم باهاش فیلم تماشا کنم.

عزیزم بابایی رفت و با کلی فیلم اومد ولی جالب اینجا بود که همه فیلمها ترسناک بودن و مختص خودش و جالبتر هم این بود که نمیدونم چه عجب طرف نه فیلم ایرانی خوب و نه فیلم ترکیه ای خوب و نه سریالی که من خواسته بودم رو داشت.احتمالا طرف فقط فیلم ترسناک میفروخته... میبینی کار خدا رو......

الان بابایی داره سریال پیاده روی مردگان(ترسناک) رو نگاه میکنه و من بدبخت رو کاناپه دراز کشیدم و وبلاگت رو مینویسم و البته که پشتم به تلویزیونه.

تنها چیزی که برام از فیلمای بابایی ماسید یه چیپس و پفکه که بابایی خریده خرم کنه و اونم خودم گفتما.... نه که خودش بخره.....

 

الانم بابایی شامشو خواست و با زبون بی زبونی فهموند که اگه بیارم شامشو جلوی تلویزیون بخوره خییییییلی خوشحال میشه....

من برم شام بابایی رو بدم عسلم.

صدرا جوووووونم..... من عاااااااااااااااااشقتم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به .. می باشد