هفته اول زندگی صدرا مامان
صدرای من... دنیای من... شور و شوق زندگی من... امروز 6 روزه که بدنیا اومدی.
چند روز قبل دایی محسن اومد تا ناخن هاتو کوتاه کنه و اولین پول تو جیبی تو ازش بگیری. طفلی دایی میترسید.میگفت انگشتای صدرا کوچولوست
چند روزه که میخوام وبلاگت رو بروز کنم ولی شیطونیهای تو نمیذاشت که طرف لپ تاپ بیام.
نمیدونم چطور احساساتم رو بیان کنم. ولی اینو بدون که هم من و هم بابا بهترین دوران زندگیمونو میگذرونیم.
زندگی ما با تو بود که کامل و شرین تر شد. گاهی اوقات چشمامو میبندم و فکر میکنم که اگر تو نبودی چی؟
یه بار از بابایی پرسیدم که اگر از خواب بیدار میشدی و می دیدی که همه اینا خواب بوده و اصلا صدرایی وجود نداره چی؟ میگه خودم بهت میگفتم که بچه دار بشیم.
از بس که تو شیرینی مامانی....
عسلم امروز بابایی بالاخره وقت کرد بره سراغ کارهای شناسنامه ات. گفتن که 29 این ماه میدن شناسنامه تو.
پسر نازم دیروز همه اومدن خونه ما برای ناهار و مراسم نام گذاری تو.روز قبلش هم بابایی برات گوسفند قربونی کرد تا انشالله خدا تو رو از همه بدیها و غصه ها دور نگه داره.
اینم یه عکس از پیشونی خونی صدرا جونم.فدای چشمت بشم که حساسیت دادی.
دوست دارم ساعتها نگاهت کنم و خدا رو شکر کنم که تو پیشم خوابیدی.حالا بابایی از من بدتر... اونقدر عاشقته که نگو و نپرس...
ببین چه عکسایی انداختید شما پدر و پسر
این عکسارو هم با مامان جون و باباجون انداختی
ساعت 8:15 عصر
پسرم با مامان جون رفته بودی دکتر و 2 ساعتی میشه که اومدین. دکترت گفت زردی بدنت بیشتر شده و باید تو دستگاه بمونی. مامان جون با یه دستگاه عجیب غریب اومد خونه و من به محض دیدن اون دستگاه گریه ام گرفت. ای جانم.... پسرم من چجوری تحمل کنم این 2 روزی که تو قراره تو این دستگاه باشی.
دلم خون شده مامانی.دارم خفه میشم. الان بابایی رفته دنبال چشم بندی که بتونی نگه داری. چون این چشم بند از چشمات در میومد.
پسر نازم خواهش میکنم زودتر حالت خوب بشه. من طاقت ندارم تو رو توی اون دستگاه ببینم چون تصمیم گرفتم اصلا تو این 2 روز که باید تو دستگاه باشی بغلت نکنم چون میدونم اونوقت نمیتونم ازت دل بکنم و دوباره بذارمت تو دستگاه. شیرت رو هم میریزم تو شیشه شیر تا مامان جون بده بخوری و قوی بشی و بیای بغلم.
عاشقتم صدرای مامان
عکس های صدرای مامان