عکسای صدرا جونی
خاله هیلا ازمون عکس خواسته بود.خاله جون ماشالله انقدر که صدرا شیطونه حتی وقت نمیکنم عکس بزارم تو وبلاگش.جوجه کوچولو انقدر ورروجکه که حدنداره.
ناز پسرم چندروز پیش حدود ساعت 12 شب بود که شروع کردی به گریه و بی تابی.هرکار کردم نتونستم آرومت کنم.بابایی که دید نا ندارم حتی از جام بلند بشم گفت صدرا رو بده کمی نگه دارم شایدآروم شد.
منم که ااااااصصصصلا فکر نمیکردم بتونه آرومت بکنه دادمت بغل بابایی. 10 دقیقه نگذشته بود که دیدم بابات آروم صدام میکنه و تو رو نشونم میده که بغلش بودی.بلند شدم تا از نزدیک نگات کنم دیدم به به ... آقا پسر ما که بغل من گریه میکرد بغل بابایی خوابش برده و بابایی داره عشق میکنه با این وضعیت.
بابایی میگفت هر حسی که تابحال داشتم به کنار, این حسی که الان دارم یه چیز دیگه است.فقط داشتسرتو بوس میکرد و خدا خدا میکرد از ذوق اون لحظه که بغلش خوابیده بودی.
اینم عکسای اون صحنه خوشگل و رمانتیک که انگاری منم کمی حسودیم شد.
همچین گرفتی از یقه بابا که دلش آب شد از این
حرکت نازت.
اینم یه عکس از صدرا جون وقتی من داشتم ماکارونی
درست میکردم واسه ناهار و تو گل پسرم روی میز
و توی کریر خوابت بره بود.
صدرا جوووووووووووونم..... من عاشقتم فندقم.