پسر من خیلی قوی بود و من نمیدونستم ... :)
صدرا جونم
الهی من فدات بشم که اینقدر نازی.
روز 5شنبه شما گل پسر,2 ماهگیتو تموم کردی و
وارد ماه سوم زندگیت شدی.
5 شنبه شب قرار بود عمو فرداد و عمو داوود با
خاله فاطمه و خاله نگین بیان خونه ما و چون از
ظهر خونه مامان جون بودی همونجا موندی تا من
راحت به مهمونام برسم و خاله آرزو ساعت
10-10:30 که میرفت خونشون تو رو آورد خونه پیش ما.
از وقتی اومدی یکسره بغل مهمونامون بودی تا خسته
شدی و خوابت برد.
اصصصصصصصصصصصصصلا هم اذیتم نکردی.
روز جمعه هم ناهار رفتیم خونه عزیز و عمه زهرا
رو که نی نی تو شکمش داره رو دیدیم اونجا.
بعد از ظهر هم اومدیم خونه و با بابایی افتادیم
جون خونه تا ریخت و پاش مهمونی رو جمع کنیم.
البته شما که طرفدار بابات هستی گریه کردی و
بابایی تو رو گذاشت رو پاهاش و 2 ساعت تمام
مشغول تو شد و من موندم با یه آشپزخونه شلوغ و
نامرتب و کلی کار.
من فکر کنم شما پدر و پسر با هم تبانی کرده
بودین.
روز شنبه:
پسرم شما باید واکسن پایان 2 ماهگیتو بزنی.از
اونجایی که من واقعا نازک نارنجی هستم و نمیتونم
ببینم بهت واکسن میزنن,به خاله آرزو گفتم بیاد
از پاهات بگیره تا واکسنت رو بزنن.
نازپسرم,از اونجایی که میترسیدم تب بکنی و من که
سابقه همچین موردی ندارم نتونم ازت مراقبت کنم
با خاله آرزو موندیم خونه مامان جون.
شما هم که ماشالله خیلی قوی بودی و ما نمیدونستیم
اصلا تب نداشتی فقط وقتی دستمون به جای
واکسنت میخورد کمی بی تابی میکردی. حتی شب تحت تاثیر دارویی که واسه واکسنت بهت میدادم خواب
آلود شده بودی و شب فقط یکبار بیدار شدی.
الهی مامان فدات بشه که مرد شدی و واکسن زدن
برات مثل آب خوردن میمونه.
ب.ن: پسرم روز یکشنبه یعنی امروز صبح بغل مامان
جون بودی و مامان جون داشت باهات حرف میزد و
قربون صدقه ات میرفت. تو انقدر قشنگ به مامان
جون زل زده بودی و میخندیدی و غیییییغ و آغووووو
میکردی که مامان جون احساساتی شد و گریه کرد.
ای ناقلا خوب دل همه رو آب میکنی . . .