..

واکسن 6 ماهگی

  خوشگلم ... با پایان 6 ماهگی شما باید واکسن مخصوص این دوره رو بزنی. اگر یادت باشه خاطره واکسن های قبلیت رو هم نوشته بودم واست. تا الان فقط یه بار اونم تو واکسن 4 ماهگی تب خیلی خفیفی داشتی که شکر خدا زیاد اذیت نشدی. روز 11 دی که باید واکسنت رو میزدی.مامان جون باید ماهان رو میبرد کلاس فوتبال و ساعت 11:30 تموم میشد. من دو تا راه داشتم. 1-صبر میکردم تا 11:30 با مامان جون بریم واسه زدن واکسنت. 2-خودم تنهایی میبردمت. و چون شنیده بودم واکسن 6 ماهگی تب داره و احتمال اذیت شدنت زیاده کلی استرس داشتم و  نتونستم صبر کنم تا اومدن مامان جون و خودم بردمت مرکز ...
17 تير 1392

این روزهای ما

  صدرا جونم شکر خدا همه چی خیلی خوب میگذره.شما داری بزرگ میشی و کارهای جدید انجام میدی. روی شکم خودتو میکشی جلو  و خیلی هم تند و سریع هستی.   باسنتو میدی بالا ولی هنوز نمیدونی دستاتو چیکار کنی که بتونی 4 دست و پا بری. خوشگلم همچین ناز میشی وقتی روی زمین خودتو میکشی جلو تا اسباب بازی یا وسایلی که میخوای برداری. قند تو دلم آب میشه تو اون حالت میبینمت. به تلفن خونه خیلی علاقه داشتی و سیمشو میخوردی.منم برات یه گوشی تلفن خریدم که موزیکال هم هست.   انقدر به این تلفن علاقه داری که در بدترین شرایط هم تا اونو میدم دستت آروم میشی. ...
17 تير 1392

نیمه اول از سال اول ...

  صدرای من ... شما تاریخ 10 تیر ماه نیمه اول از سال اول زندگیت رو تموم کردی و وارد ماه 7 شدی. نمیدونم چرا حس میکنم همین دیروز بود که برای اولین بار بغلت کردم. زندگی در کنار تو بابا وحید انقدر خوبه که گذر زمان رو حس نمیکنم. الان دراز کشیدی رو تخت ما پیش من و پستونک به دهان و خواب آلود به لپ تاپ و حرکت انگشتان من هنگام تایپ نگاه میکنی. مامان جون حمومت داده و مثل یه دسته گل شدی.حموم که میری خسته و خواب آلود میشی. الانم جسمت رو تخت پیش منه ولی روحت داره با خواب جنگ میکنه که مبادا خوابت ببره. 9 تیر ماه من و تو و بابایی رفتیم پیش خانوم دکتر واسه کنترل ماهیا...
16 تير 1392

قرار نی نی سایتی های ارومیه

خوشگلم دیروز با خاله های نی نی سایتی رفتیم پارک قائم.قبلا هم وقتی تو   داخل شکمم بودی رفته بودیم.       خیلی بهمون خوش گذشت و کلی وقت خوبی گذروندیم. فقط حیف که خاله مرضیه و محمد جون نتونستن بیان.        اشکال نداره انشالله دفعه بعد میاد.چون الان دیگه هوا گرم شده و   میتونیم زود زود بریم بیرون. الهی فدات بشم صدرای من,که اصلا اذیتم نکردی.تو فرشته کوچولوی       منی     از سمت راست: خاله فوزیه و امیرمهدی جون.خاله لعیا و آی سو جون.خاله مهسا و پریان و پارمیس جون...
6 تير 1392

اداهای جدید صدرای من

نازپسرم امروز صبح تو آشپزخونه بودم که صدای خنده هاتو شنیدم و فهمیدم از   خواب بیدار شدی.خودم عمدا نیومدم تو اتاق تا کمی تنها بمونی و   عادت نکنی که بلافاصله بیام پیشت.البته خیلی وقته که خودت از   خواب بیدار میشی و تقریبا یک ربع تا نیم ساعت تنها تو تخت با دستات   یا پستونکت یا پتو بازی میکنی و بلند بلند صدا در میاری. بعد 10 دقیقه دیدم ساکت شدی و پیش خودم فکر کردم خوابیدی و   منم به کارام ادامه دادم.تا 1 ربع بعدش که اومدم تو اتاق و دیدم ملافه   تشک تخت پارکتو کشیدی رو صورتت. ملافه رو کشیدم کنار لباسات رو عوض کردم و تا خواستم ...
5 تير 1392

پسرم چای خور شده

ناز پسرم... چند روز قبل مامان جون خونه ما بود و داشت چایی میخورد که شما   یهویی هجوم بردی به لیوان چایی و دهانت رو باز کردی که یعنی چای   میخوای.مامان جونم که قربونش برم خیلی دل رحمه.زود کمی چای   بهت داده.ولی تا لیوان رو کشید کنار گریه کردی و باز هم خواستی.         چند تا عکس از اون لحظه ها که من و بابایی و مامان جون از خنده غش   کرده بودیم میزارم تا خودت بقیه شو حدس بزنی. صدرای من خسته از جنگ با لیوان چای   نوش جونت گل پسرم ...
5 تير 1392

فدای گل پسرم بشم من

عزیزکم... خوبی مامانی؟ الهی من بمیرم واست که مامانت وقت نمیکنه وبلاگت رو به روز کنه. ببخش تو رو خدا.یا خونه به شما و کارای خونه میرسم      و یا خونه عمه زهرا هستیم تا به خریدهای باران کوچولو برسیم.   مامانی 5 روز دیگه شما وارد ماه 7 زندگیت میشی. از خدای منان   میخوام  یه روزی که میدونم من اون روز نیستم.70 سالگیت رو جشن   بگیری انشالله. چند روز پیش رفته بودیم باغ توتی که یه وقتایی با آبا جونم میرفتیم   اونجا.چند تا عکس هم اونجا گرفتیم.   مامان فدات بشه الهی ...
5 تير 1392

40 روز گــــــذشــــــــــــت

صدرا جونم میدونم این روزها اصلا به وبلاگت رسیدگی نمیکنم. باور کن اصلا تو حال خودم نیستم. فردا میشه 40 روز که از فوت آبا میگذره. خیلی سخته تحملش.نمیدونم چرا دارم خفه میشم با فکر نبودن آبا. امروز از صبح خونه مامان جون بودیم تا واسه غذاخوریه فردا دلمه بپیچیم.عصر که تمام شدیم رفتیم باغ توتی که یه وقتی با آبا رفته بودیم. همین که به اطراف نگاه کردم و خاطرات زنده شد شروع کردم به گریه.دلم واسه آبا تنگ شده بود آخه.یادم افتاد روزی که همه با هم اومدیم اون باغ توت و دلمه آورده بودیم.آبا گفت من نمیخورم.ضرر داره و نون و ماست خورد.کلی هم عکس گرقتیم و فیلمبرداری کردیم و خوش گذ...
30 خرداد 1392

سرگرمی وبلاگی

خاله انسیه لطف کرده و ما رو دعوت کرده به این سرگرمی و بازی جالب.مرسی خاله انسیه...   1-بزرگترین ترس در زندگیت چیه؟ دیدن غم عزیزانم.خانوادم و فامیلهای نزدیکم. 2-اگر 24 ساعت نامرئی میشدی چیکار میکردی؟ میافتادم دنبال شوشو.هههههه نه اینکه واسه چیز خاصی....کلا میخوام ببینم روزش چجوری میگذره. 3-اگر غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5 الی 12 حرفیت را داشته باشد,آن آرزو چیست؟ آرزو میکنم به همه آرزوهام برسم. 4-از میان اسب,پلنگ,سگ,گربه,عقاب کدامیک رو دوست داری؟ اسب.هم نجیبه.هم اصیله.هم خوجلهههه 5-کارتون موردعل...
20 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به .. می باشد