..

واکسن 6 ماهگی

1392/4/17 1:15
نویسنده : مهسا عیب پوش
35,254 بازدید
اشتراک گذاری

 

خوشگلم ...


با پایان 6 ماهگی شما باید واکسن مخصوص این دوره رو بزنی.

اگر یادت باشه خاطره واکسن های قبلیت رو هم نوشته بودم واست.

تا الان فقط یه بار اونم تو واکسن 4 ماهگی تب خیلی خفیفی داشتی

که شکر خدا زیاد اذیت نشدی.

روز 11 دی که باید واکسنت رو میزدی.مامان جون باید ماهان رو میبرد

کلاس فوتبال و ساعت 11:30 تموم میشد.

من دو تا راه داشتم. 1-صبر میکردم تا 11:30 با مامان جون بریم واسه

زدن واکسنت.

2-خودم تنهایی میبردمت.

و چون شنیده بودم واکسن 6 ماهگی تب داره و احتمال اذیت شدنت

زیاده کلی استرس داشتم و  نتونستم صبر کنم تا اومدن مامان جون و خودم بردمت مرکز بهداشت تا واکسنت رو بزنیم.

خیلی استرس داشتم و فکر میکردم نرم بهتره.ولی نمیشد آخه. سلامت  شما از همه چی واجب تر بود.

از یک ساعت قبل قطره استامینوفن دادم بهت که بدنت مقاوم بشه و

اذیت نشی و تب نکنی.

دفعه های قبل چون از دلم نمیومد گریه کردنت رو ببینم 1 بار با خاله

ارزو رفتیم و من کنار واستادم و خاله آرزو از پات گرفت تا بهت واکسن

بزنن و واکسن 4 ماهگی رو مامان جون تنهایی تو رو برده بود و من

خونه بودم.آخه اصلا طاقت ندارم گریه کردنت رو ببینم.ولی اینبار مجبورا خودم بردمت.

خلاصه با پاهای لرزون رفتم داخل سالن مرکز بهداشت و دیدم پر از مامان و نی نی های کوچولو و بزرگه.

رفتم تو اتاق واکسیناسیون و از دکتر پرسیدم من واسه واکسن 6 ماهگی پسرم اومدم.چیکار کنم؟

خانم هایی که واکسن میزنن زود منو شناختن.با خنده گفتن پس

خواهرت کو؟تنها نیای واکسن نمیزنیم ها!

گفتم تنها اومدم واسه همون استرس دارم!

بهم گفتن بیرون بشینم تا نوبتم برسه.

وای صدرایی... نمیدونی که چقدر سخت بود منتظر بشینم تا نوبتمون

برسه.


بالاخره نوبتمون رسید و از داخل صدامون کردن: بچه 6 ماهه ای که

مامانش استرس داشت....بیا تو!

رفتیم تو و بعد از وزن گیری و اندازه قد و دور سر یکی از خانم

ها تورو بغلش کرد و بعد از کلی بوس و بغل و قربون صدقه روی تخت

درازت کرد.

همونطور که باهات حرف میزد و شما پسر خوش اخلاق فقط

میخندیدی واکسن خوراکی رو تو دهانت ریخت و بعد تو همون حالت

مهربونی شلوارکت رو در آورد و یکی از رونهاتو محکم فشار داد تا یه

خانم دیگه واکسن رو بزنه.وااااااااای باور کن نمیتونستم نگاه کنم!

 

سر سوزن که رفت تو پات 2-3 ثانیه زل زدی به صورت خانومه و یهو لپ

و لوچه تو ورچیدی و شروع کردی به گریه. بخدا اگه خجالت  نمیکشیدم منم همونجا گریه میکردم. بغضم بدجور گرفته بود و دلم آتیش میگرفت از گریه کردنت.

خودتو پیچونده بودی طرف من و با دستای باز سمت من داشتی گریه

میکردی.اومدم پیشت و کمی آرومت کردم.

حالا نوبت واکسن بعدی از پای بعدی بود.اینبار هم گریه کردی و خواستی بیای بغلم.

الهی بمیرم که اینجوری اشک نریزی.

به محض اینکه بغلت کردم آروم شدی.بعد از گوش دادن به تذکرات مربوط به مراقبت بعد واکسن راهی خونمون شدیم.

تو راه به مامان جون و بابایی زنگ زدیم و خبر دادیم که میریم خونه و شما هم حالت خوبه.

تو ماشین با اسباب بازیت آروم شدی و دیگه گریه نکردی شکر خدا.

رسیدیم خونه لباساتو عوض کردم و گذاشتمت توی تختت.

اروم با اسباب بازی هات بازی کردی و اصلا شبیه بچه ای که بهش واکسن زدن نبودی!

بعد از ظهر مامان جون اومد دنبالت که برین خونشون تا هم مامان جون باهات وقت بگذرونه هم من به کارام برسم.

عزیزم عمو فرداد که نگرانت بود زنگ زده  بود خونمون و گفت واست

شیاف استامینوفن میاره تا اگر خدایی نکرده تب کنی ازش استفاده

کنم.

بعد 10 دقیقه دوباره زنگ زد که ما نگران صدراییم(منظور از ما یعنی

خاله فاطمه و عمو فرداد) و فاطمه شام میپزه بیایم خونه شما تا

دست تنها نباشی.هرچی گفتم من خودم شام میپزم شما بیاین.گفت نه فاطمه میپزه.

خلاصه سر واکسن شما همه منو حسابی لوس میکردن.

شب شد و عمو فرداداینا اومدن خونمون.طفلی خاله فاطمه با

اینکه نی نی تو شکمش داره کلی زحمت کشیده بود و لوبیاپلو و بیف

استراگانف درست کرده بود واسمون. خیلی هم خوشمزه شده بود.دستش درد نکنه.

 

از لحظه ای که اومدن خونمون چشما روی شما بود که ببینیم حالت

خوبه یا نه؟! و جالب اینجاست که بجز سستی که بخاطر قطره استامینوفن بود هیچ مشکلی نداشتی.

حتی سر شام علی انقدر باهات بازی کرد که از خنده غش کرده بودیم

و ما 4 نفر دست به دهان به خنده های شما نگاه میکردیم و خندمون

گرفته بود.

 

در حدی بود که عمو فرداد فرضیه سازی میکرد.

میگفت:این وضع صدرا 3 تا حالت بیشتر نداره.

1-دکتر اصلا واکسن رو نزده!

2-دکتر واکسن رو خیلی خوب زده!

 

 

3-صدرا بدنش خیلی مقاومه!

 

خلاصه مامانی,شما اصلا تب نکردی و راحت خوابیدی.

با اینحال من تا صبح بیدار بودم و نیم ساعت 1 بار تبت رو اندازه گیری

میکردم.البته تو بیدار موندن من تا صبح,خاله های نی نی سایتی هم نقش زیادی داشتن و نمیزاشتن خوابم ببره.

شکر خدا این واکسنت که خیلی ازش میترسیدم هم گذشت.

حالا موند 3 تا واکسن که انشالله 1 سالگی,1/5 سالگی و 6 سالگی

میزنی.

الهی فدات بشم که اینقدر قوی هستی تو.

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان امیررضا
17 تیر 92 11:33
بمیرم نبینم گریه هاتو عزیزم. مرد میشی یادت میره گلم


فدات خاله جون.بچمو سوراخ سوراخ کردن.
پويا كوچولو
18 تیر 92 23:38
سلووووووووم صدرا جوني حالت خوبه گل پسر؟ نتونستم كامل بخونم ولي فقط مي دونم واكسن زدي به سلامتي آرزوي سلامتي تا هميشه پسمل ناز
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به .. می باشد