جمعه ...
نازپسرم ....
دیروز از صبح رفتیم خونه عمه زهرا تا حوصله اش سر نره. آخه با عزیز تنها بودن و چون نمیتونه بره بیرون کمی بیتابی میکنه. من و تو که رفتیم کلی خوشحال شد.
ظهر بابایی و عمو مجتبی هم اومدن و با هم ناهار خوردیم. بعد از رفتن اونا من و تو تا ساعت 6:30-7 خونه عمه زهرا بودیم و بعد تورو سوار کالسکه کردم و با هم رفتیم کمی خرید کردیم و راهی دفتر بابایی شدیم.خیلی وقت بود پیاده روی نکرده بودم و اعتراف میکنم که خیلی سختم بود بعد از این مدت پیاده روی کنم.حالا باز خوبه از شروع پیاده روی با هندزفری با خاله مرضیه حرف زدیم تا دفتر بابایی.مثلا داشت بهم شوق پیاده روی می داد.
صبح شنبه:
ناناز من...
دیشب خیلی شیطونی کردی و نزاشتی خوب بخوابم.صبح ساعت 10:30 دادمت بغل بابایی و خودم رفتم تو اتاق واسه لالا.
وااااااای عزیزم..... انقدر دلنشین بود خواب اون لحظه.تا ساعت 12:45 خوابیدم تا اینکه بابایی بیدارم کرد.
از همین جا از عشقم(بابایی) تشکر میکنم واسه همکاریش در نگهداری تو گل پسر.