..

آبا ما رو تنها گذاشت

1392/2/26 7:22
نویسنده : مهسا عیب پوش
463 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم

2 روز پیش آبا رفت پیش خدا و ما رو تنها گذاشت.

ای خدا ...

چقدر سخته باورش.دارم خفه میشم.قلبم میسوزه.داغ نبودنش داره آتیشم میزنه.آخه چرا باید بره.اونکه مریضی خاصی نداشت..فقط پیر بود.

مامانی ببخش اگه نمیتونم خوب برات بنویسم.مغزم کار نمیکنه.اشکام نمیزاره نوشته هامو ببینم.

میخوام داد بزنم . یه بغضی تو گلومه که هر چقدر گریه میکنم خالی نمیشه.

بابا وحید واسم یه عکس بزرگ از آبا در آورده و قاب کرده تا حداقل عکسش رو داشته باشم.

الان که به عکس قاب شده اش نگاه میکنم حس میکنم همه اینا خوابه...شایدم یه شوخیه مزخرف...

هر چی که هست من این اتفاق رو دوست ندارم.نمیخوام حقیقت باشه.

وقتی رسیدم بالا سرش با یه لبخند خوابیده بود.دستاشو بوسیدم.پاهاشو بوسیدم.صورتشو بوسیدم.موهاشو شونه کردم.بدنش یخ زده بود.سرد بود.مامان جون به حرف گوش نکرد که لحاف بکشه روش تا سردش نشه.گفت وصیت کرده چادر مکه اش رو بکشن روش.

واااااای.... مامان مهربونم چرا اونجور گریه میکردی.چرا زجه هات سنگ رو هم آب میکرد.اگر من واسه مادربزرگم داد میزدم و گریه میکردم.پی ببین تو که مادرت تنهات گذاشته چی میکشی... یعنی یه روزی منم اینجوری میشم؟

نه نه نه نمیخوام.من نمیخوام اشکهام برای مادرم باشه.

دارم خفه میشم.حس میکنم یه چیزی رو قفسه سینه ام سنگینی میکنه.

چرا نمیتونم باور کنم؟شایدم نمیخوام باور کنم که آبا دیگه نیست.

آبا جونم,شونه ای که همیشه به موهات میزدی نگه داشتم.وقتی اومدم بالا سرت شونه سرت لای موهات بود.بوی تو رو میده.

گفته بودی اگه من بمیرم فقط مهسا و اعظم واسم گریه میکنن.آبا اعظم گریه هاشو کرد واست.چرا اشک منو خواستی واسه نبودنت.

چرا به فکر من نبودی که بدون خنده های مهربونت چیکار میکنم.

تمام خاطراتمون از جلو چشمم میگذره.وقتایی که بچگی میکردم و باهات قهر میکردم... وقتی میومدم  پیشت و تا از در میومدم تو قربون صدقه میرفتی و زود میگفتی برو از تو فیزر بستنی بردار بخور.داییت خریده بود.نخوردم واسه تو نگه داشتم... وقتی بی حوصله بودم هی گیر میدادی که چی شده و چرا ناراحتم....

آبا جونم.دوست ندارم بیام سر مزارت.نمیخوام زیر اونهمه خاک ببینمت.حتی تو غسالخونه که نگات میکردم آرزو میکردم بیدار بشی و بگی غش کرده بودی.ولی نشد....

دلم خیلی پره...

 

صدرا جونم ببخش که وبلاگت رو غصه ای کردم.باید یه جایی این حس رو تخلیه میکردم.هرچند که بازم تو  دلم غوغاست.

 

 

خدا بیامرزدش ....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

شاه صنم و مامان هانیه
26 اردیبهشت 92 19:15
مهسا جون من تازه باخبر شدم خیلی ناراحت شدم عزیزم تسلیت میگم
هرچی خاک اون بقای عمر پسرت باشه


فدات عزیزم.لطف داری
انسیه
27 اردیبهشت 92 1:30
مهساجونم تسلیت میگم خیلی ناراحت شدممممممممممم


مرسی انسیه جون
انسیه
27 اردیبهشت 92 1:33
خدابهت صبربده میدونم خیلی سخته ولی چاره چیه عزیزم من ازعزابدم میادازوقتی بابام تو36سالگی تنهامون گذاشت ومادرموتنهاگذاشت مامانیم فقط31سالش بودحالامادرم شده همهی زندگیم وبدون اون میمیرم هروقت کسی میمیره میگم اگه مامان من خدای نکرده ازپیشم بره من میمیرممممممممممممم
درکت میکنم


آره عزیزم.خیلی سخته.خیلی...
فاطی
27 اردیبهشت 92 16:55
سلام مهسا جون.خوبی؟؟؟
نبینم ناراحت باشی.
خدا بیامرزتش.دنیا به هیشکی وفا نکرده عزیزم.
تا میتونی براش فاتحه بخون با گریه چیزی عوض نمیشه


فدات بشم فاطی جون
پويا كوچولو
29 اردیبهشت 92 16:50
سلام صدراجون ، آقا وحيد و مهسا خانم
تسليت ما را بخاطر غم فراق عزيزي بي شك خيلي سنگين و تلخه بپذيريد.
مهسا خانم ، ما هم از شنيدن فوت مادربزرگ عزيزتون غمگين شديم
براي روح نازنينش آرزوي بهشت جاودان و براي شما هم آرزوي صبر و شكيبايي داريم
ما رو تو غمتون شريك بدونين


ممنون بابای پویا.لطف دارین
انسیه
4 خرداد 92 2:55
مهساجون خوبی صدرا خوبه چرانمیای گلم
مهدیه
9 خرداد 92 10:34
تسلیت منو بپذیرین امیدوارم بهشت جایگاه ابدیشون باشه


ممنون مهدیه جان.خدا اموات شما رو هم بیامرزه.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به .. می باشد